قلم من دیگر به رقص در نمی آورد کلمات را
شعر
خاموش بر جای می ماند
مثل آتش خاموش بهرام،مانند آتش خاموش زردشت،آذرنوش،آذرگشنسب،برزین مهر ....
پــس،
شعله ور شو ای آتش شعر!
اوج گیر،
انگشتانم را نیز بسوزان،
اما هیچ تدبیری کارساز نیست برای فراخواندن شعر
حتی پناه بردن به فرهنگ لغات
لغات فارسی ریشه هاشان ناپیدا
وای بر من، ببخشید!
کلمه های پارسی ریشه هاشان ناپیدا،!
آه!
مرا یارای آن نیست شرح دهم
آن هنگام که ویرانه های درونم را
در جستجوی امید کاویدم
چه برمن گذشت، از تماشای منظره ی آن اجساد
ـــ بس تکان دهنده.
دین، فرهنگ،زبان،مردم،امیدها،آرزوها
همچون خرگوشانی در خون غلتیده
قربانیان نگونبختِ شکارچیانی بس ماهر.
آری این است سرگذشت ننگین مردمانی پاک.
حتی نتوانستیم مقبره ی او ،او را که هرچه داریم از اوست،
در برابر باران حفظ کنیم.
او نخستین کس بود که سرسختانه پاسداری کرد
از حریم زیبایی روح انگیزش، تا آخرین لحظه، تا آخرین نفس
از آن پس که او را فراموش کردیم،
تاریکی شب های ما نخ نما شد
و نور از خلال آن تابید
روز ها به کندی چکه چکه می کردند
همچون عسل از قاشقی چوبی
و امید وفادار اما بیقرار
از نفس افتاده.
دیگر زمان آمدن این اهریمن لعنتی فرا رسیده بود
سرانجام چندمین زمستان در نوردید سراسر این سرزمین را
دشت با شتاب برکند تنپوش برفی خود را
ولی دیگر پاک و پیراسته نبود و برهنه بر جای ماند.
اما دوستان سالها میگذرند، تلو تلو خوران و بی فرجام
و ما همراه گام های آنها در مرداب فرو میرویم.
آری این است سرگذشت ننگین مردمانی پاک.
دوستان بیایید هرگز از یاد نبریم:
آری،آری
من ایرانیم،
نژادم آریایی،
سرزمینم، سرزمین مردان دلیر،
اعتقادم همه راستی .